Saturday, September 19, 2009

راه بانه از سقز می گذرد

از آنجا که مدت ها ست سوالهایی مثل خوره افتاده به جانم که چرا تمام این مسافرها از شیراز و اصفهان وتهران گرفته تا علی آباد کتول و مراغه ی صفلی به بانه می روند؟مگر چه چیز به درد بخوری آنجا پیدا می شود که در شهرخودشان موجود نیست؟یا چه چیزی در بانه هست که در شهر ما نیست و چرا باید سهم ما از این هزاران مسافر فقط توسعه ی فاضلاب باشد؟ تصمیم می گیرم با جمعی از دوستان به آنجا بروم و اوضاع را از نزدیک بیینم.
هنوز در ابتدای جاده ی بانه هستیم که راننده از این که در یک روز وسط هفته آمده و جاده خلوت و امن می باشد اظهار رضایت می نماید که همزمان یک گله 3اف روبه رویمان می آیند،به طوری که مجبور می شویم به خاکی پناه برده و تا آب ها از اسیاب بیافتد منتظر بمانیم،راننده کمی ترسیده است و در سکوتش نعره ها می توان جست.
هوا بسیار خنک است و غبار غلیظی آسمان را گرفته ،انصافا پوشش گیاهی اطراف جاده در فصل بهار دیدنی است ولی در این موقع از سال هیچ چیز قابل به عرضی مشاهده نمی شود.در همه جا اعم از کله ی کوه، دامان دشت و سینه ی سنگ شعارهایی مانند موسوی اصلح و از این دست دیده می شود.در یک جا می توان حدس زد که شعار نویس تا چه اندازه در کارش مصمم بوده چون شیب کوه به حدی است که هیج جنبنده ای نمی تواند در موقعیت فیزیکی مناسب برای سرخاراندن هم قرار گیرد چه برسد به شعار نویسی.
راه پر پیچ و خم را در معیت سه افانی چند ادامه می دهیم،تا این که به گلوگاه بانه می رسیم.یک مامور اخمو که راه را بند آورده است،به صورتی حق به جانب وراندازمان می کند،تا این که یادش می آیدکه اصولا زیره را به کرمان نمی برند و باید این کار را در آن یکی لاین انجام می داد و رخصت عبور می دهد.
وارد شهر می شویم،در همان ورودی متوجه می شویم که بانه شهرداری ندارد .مسافران بسیاری دیده می شوند که خیلی آشفته و بی نظم ماشین هایشان را پارک نموده اند و عشق ال سی دی از خود بی خودشان کرده است. در یک مورد چند نفر که تازه از یک ماشین پیاده شده اند،اتول خود را در همان حالت رها می کنند و به سوی یک پاساژ متواری می شوند.ماهم وارد پاساژ مذبور می شویم،زن میانسالی با یک مغازه دار مشاجره می کند،از قرار معلوم یک ال سی دی را به جای مدل بالاتری از آن به طرف قالب نموده اند.مغازه دار در کمال خونسردی سرش به کار خودش است ،سوت می زند و به او اعتنایی نمی کند.آنطرف تر یک تابلوی نقاشی چشمم را می گیرد،قیمتش را می پرسم،صاحب مغازه پس از این که تمام ناحیه ی زیر گردنش را می خاراند و مقداری هم با گوش مبارکش ور می رود زیر لب می گوید:هه ژده(هجده)،در انتهای سالن یک مغازه دار کولری را که تازه فروخته است با بغل پا به سمت مشتری پرتاب می کند.در یک مغازه ی وسایل ورزشی فروشی یک مبل بادی را می بینم،قیمتش را می پرسم،باور کنید این بار واقعا تصمیم دارم پول بی زبان را به هدر دهم،از او می پرسم که آیا وسیله ای هم برای باد کردن ان همراه دارد؟پاسخ می دهد،اون طور که تو می گی باید یه رو تختی هم همراش باشه که بندازی روش، واقعا برخورد با مشتری این بانه ای ها عالی است.منصرف می شوم. کلا اشیاء داخل پاساژ بنجل آلاتی بیش نمی باشد و با آنچه دست فروش ها در خاج آن –به نصف قیمت_می فروشند فرق چندانی ندارد، هر چه فکر می کنم علت حضور این همه آدم را درک نمی کنم.
از پاساژ فوق خارج می شویم و به چند تا پاساژ دیگر سر می زنیم،همه ی اشیاء و وسایل تکراری می باشند،و ما همچنان چیز بدرد بخوری نیافته ایم که ابتیاع نماییم.به شدت گرسنه ایم و تصمیم می گیریم حداقل یک غذای درست و حسابی بخوریم تا بهره ای از سفرمان برده باشم.به چند رستوران سر می زنیم ولی تمامشان به علت رمضان تعطیل می باشند.تا اینکه یک جا را پیدا می کنیم،چشمتان روز بد نبیند،یک گاراژ که تعدادی صندلی در آن قرار داده اند،بوی گند همه جا را برداشته،اینجا هم مملو از جمعیت است.از گارسون می خواهیم روی میز را تمیز کند،وقعی بر ما نمی گذارد و راهش را گرفته ناپدید می شود.خودمان دست به کار می شویم،سپس غذا سفارش می دهیم،مقداری لاستیک تراکتور با گوجه ی اضافی،که هنوز دل و روده ی مان در عجب است از آن همه کیفیت!
راهمان را گرفته و عازم محل سکونتمان می شویم،به گلوگاه بانه که می رسیم هیچ کس به ما کاری ندارد،مامور مذکور هنوز آنطرف را بازدید می کند و علی الظاهر دوریالی اش سوراخ می باشد.جاده پر است از مسافرانی که قرار است کلی از ان بنجل ها بخرند و لاستیک تراکتور صرف نمایند و دست از پا دراز تر بازگردند.

Monday, September 14, 2009

تافی،ینگه،مزاکره

تا به حال اصلا به این قضیه فکر کرده اید که در آن ینگه ی دنیا که همان آمریکای جهانخوار(سابق) (!)باشد چه می گذرد؟ یک زمانی که به هزار ضرب و زور و بدبختی خواستیم آن نیمه دموکراسی نیمه جانمان را بنا کنیم ،آن موجود ناقص را نیز به ما روا ندیدند و کودتای 28 مرداد را رقم زدند.بعد توی کتب تاریخشان نوشتند که ما به خاطر کاری که کردیم مثل چی پشیمانیم و رویمان نمی شود تو چشم ایرانی ها نگاه کنیم بیست و چند سال بعد هرچه توپ و تفنگ و موشک داشتند به آن صدام گور به گور شده دادند تا بر سر ما خرابش کند.هنوز جنگ تمام نشده بود که عده ای را مخفیانه با انجیل فرستادند که جان مادرتان بیایید مزاکره کنیم که البته آن موقع چون ما زیاد به نیویورک نمی رفتیم نتیجه نداد.


سپس به افغانستان و عراق حمله نمود و هرچه ناو و کشتی و قایق موتوری داشت به خلیج فارس فرستاد تا چهارچشمی مواظب ما باشد و شاید هم اگر کارش توی عراق می گرفت یه جنگ دیگر هم به ما می فروخت.

حالا هم که دوباره گیر داده اند به مزاکره،آن هم زمانی که به نظر بسیاری یک کم بی موقع می باشد.خب کور که نیستند ،باید بدانند ما تازه انتخابات داشته ایم و هنوز خستگی شمردن آرا از تنمان در نرفته. طنز قضیه در اینجاست که یک روز قبل سخنگوی کاخ سفید گفته بود توی بسته ی آقای متکی بجز چند تا آدامس بادکنکی، تعدادی لواشک و دو تافی مغزدار چیزدیگری نبوده که به خاطرش مزاکره کنند و آدامس های متکی قابل مقایسه با اربیت هندوانه نیست .تازه از یک طرف هم لایحه ی تحریم بنزین را تصویب می نمایند.واقعا در آنجا چه می گذرد؟از یک سو به آن خوشگل تبریک نمی گویند و همزمان به رسمیت می شناسندش.

البته ما با مزاکره و گفتگو و ایجاد رابطه با آمریکا مشکلی نداریم،هرچه باشد از ونزوئلا بهتر است که !!!، شاید این مزاکره ها منجر به این شود که مردم به جای سقوط با توپولوف ،پرواز با بویینگ را تجربه کنند،شاید زمانی جنرال موتورز جای پژو را بگیرد،شاید از این به بعد بتوانیم بی واسطه کالاهای اساسی را از آمریکا بخریم و با خیال راحت داد بزنیم ما هیچ وقت مستقل نبوده ایم و تمام این حرفها سرکاری بوده،شاید نتیجه ی این گفتگو ها این باشد که ما تمام بد و بیراهایی که در این مدت به انها نسبت دادیم پس بگیریم،اما فقط امیدوارم آقای اوباما یادشان بیاید که ما اندکی خسته می باشیم.حالا وقت برای خوردن تافی زیاد است ...

Wednesday, September 9, 2009

این قارقارک های بی خاصیت

هر ساله با آغاز فصل گرما ، دو چیز در شهر از لحاظ عدد به شدت افزایش می یابد،یکی مگس است و دیگری موتورسیکلت. برای اولی می شود فکری کرد،مثلا پنجره را تور گرفت یا از مگس کش دستی و یا فشاری(تارومار سابق) استفاده نمود ولی خلاصی از دومی را هیچ نسخه و درمانی نیست.هر کجا می روی دویست تا از این وسایل انتقال جمعی پارک شده و دویست تای دیگر در فضای اطراف در حال گردش وز وزند.از این لحاظ آنها را انتقال جمعی می نامم که معمولا کمتر از سه نفر بروی آنها مشاهده نمی شود.مرسوم است که نفر اول رانندگی می نماید،دومی آواز می خواند و سومی مسئول ایجاد اختلال در نظم عمومی می باشد.این قارقارک ها از هیچ نظم مشخصی پیروی نمی نمایند و از قرار معلوم هنوز در جامعه ی ما به عنوان یک وسیله ی نقلیه پذیرفته نشده اند.همیشه از طرف راست سبقت می گیرند،خلاف جهت سایر کاینات تردد می نمایند،ایمنی را ترکانده اند، سر و صدایشان چند برابر قیافه ی بدترکیبشان است ،معمولا در بالای چند برابر سرعت مطمئنه طی طریق می نمایند،هرکجا که نباید حضور دارند از مطب دندانپزشکی گرفته تا صف نانوایی.تازه بماند که سرنشینانش انها چه ژست های عجیبو غریبی می گیرند و همیشه حق با آنهاست،مگر خلافش ثابت گردد.
امشب که در معیت داداش (کوچکتر از خانداداشمان) و همچنین عرفان رفته بودیم تا با یک اتوموبیل عاریه ای چرخی در شهر بزنیم و به موشکافی امور بپردازیم،مشاهده نمودیم که دو عدد فنج،حدودا 16 ساله که بر روی یک موتور 125 سوار بودند به طرز ناجوری اقدام به سبقت از ما گرفتند به گونه ای که نزدیک بود سپر ماشین فوق با ماتحت مبارک فنج ترکسوار برخورد نموده و ایشان را مفتضح نماید،اما با درایت و مهارت کافی راننده قضیه ختم به خیر گشت و بلا از ماتحت فنج مذبور به دور.لکن پس از چند دقیقه متوجه شدیم که فنج های مذبور ولکن ماجرا نمی باشند و مثل این که تنشان می خارد.لذا دوباره اقدام به کشیدن لایی و گرفتن سبقت نمودند که اینبار یک سیلی را نیز چاشنی آن نموده و به دست عرفان ضربتی وارد نمودند.از آن روی که لذت گرفتن انتقام و سوسک نمودن به مراتب بیشتر از بیخیال شدن است، ابتدا اقدام به تعقیب و گریز نمودیم تا این که متوجه شدیم که نخیر ارازل بسیار فنج تر از آن هستند که بشود با ایشان برخورد نمود،پس تنها به یادآوری میزان تربیت خانوادگی بالای ایشان و مقدار تلاش والدینشان در پرتاب یک چنین تحفه ای به درون جامعه و همچنین یک اشاره ی دست اکتفا نموده راه خود را گرفته و از محل به دور شدیم و همانجا آرزو کردیم هر چه زودتر فصل سرما شروع شود تا شاید از دست این قارقارهای بیشمار خلاصی یابیم،چرا که تحمل بی گازی در سرمای چهل درجه به مراتب خوش تر از مدارا با این قسم موجودات نحس بدترکیب است.

دو فایده ی مهم قحط الرجال

علی از ظاهر همیشه قحط الرجال -که از سالیان دور امری مذموم و ناپسند بوده است- چیز همچین بدی نیست خصوصا وقتی که باعث گردد نخبه ای مانند وحید دستجردی بر مسند یک وزارت خانه بنشیند.وزیر بهداشت کابینه ی 9+1در همان ابتدای ورودش به وزرات خانه دو راهکار اساسی از خود بدر نمود یکی از یکی بهتر .


راهکار اول مربوط می شود به این که اگر زنی به یک پزشک مراجعه می کند باید درب بسته شود . زیرا به گفته ی شاهدان عینی بسیاری از بانوان تا کنون از این که مطب پزشکان معالجشان همیشه باز می باشد اظهار انزجار کرده بودند و آرزو ی دیرینه شان این بوده که درب ها بسته شوند.در پی انتشار خبر فوق آگاهان گاو و گوسفند از هجوم افرادی خبر داده اند که سالیان متمادی است برای بسته شدن در، گاو و گوسفند نذر کرده بودند و احتمال می دهند در روزهای آینده بازار با کمبود جدی گوشت قرمز مواجه شود.

راهکار کلیدی دیگر وحید دستجردی که در راستای همان راهکار اول می باشد به حفظ حریم خصوصی زنان نزد پزشکان بر می گردد. وزير بهداشت و درمان گفته است: اينكه پزشك زن باشد يا مرد مد نظر نيست چون بيماران پزشك خود را انتخاب مي‌كنند اما اين نكته مهم است كه فقط پزشك معالج به همراه يك پرستار بيمار را معاينه كند.البته هنوز بر کسی مشخص نیست که در سر این وزیر چه گذشته است و اصولا جریان چیست که چرا با اضافه نمودن یک پرستار به یک پزشک در حین معاینه ،حریم خصوصی بیمار بیشتر از پیش حفظ خواهد شد.شاید منظور ایشان این بوده که تا قبل از این یک پزشک به همراه یک پرستار ، رییس بیمارستان ، مسئول روابط عمومی و جمعی از اهالی محل بیمار را معاینه می کردند که باید تعداد آنها کاهش یابد. اما جای شکرش باقی است که-از نظر ایشان- هنوز بیماران این حق را دارند (و عقلشان می رسد) که پزشک معالجشان خود انتخاب نمایند و نیازی به تهیه ی مجوز از نهادهای زیربط و زی-بی ربط ندارند.

Sunday, September 6, 2009

موسیقی و فقط موسیقی

دوستی می گفت روز تو شهرشون 48 ساعته ولی من می گم تو شهرما 96 تاس.24 ساعتشو می خوابی،24 تاشو کتابو روزنامه و بیانه و تکذیب و تهدید و ...می خونی ،24 ساعت فارسی وان نیگا می کنی بازم 24 تا می مونه که نمی دونی چیکارش کنی.الحمدلله همه م که بازنشسته ایم.واقعا آدم از وجود خودش خسته می شه.تازه تو شرایطی که همه چی سیاسی شده.هرکاریم که می کنی نمی تونی از زیر این موجود بی پدر و مادر خلاص بشی.یه جورایی همه تحلیل گر شدن،از راننده ی تاکسی و نانوا و بقال گرفته تا کارمند ادارات مختلف.راستش دیگه داره حالم از سیاست بهم می خوره، همه ش سرخوردگی همش تو ذوقی ،کاش یکی بیاد همه رو ریست فاکتوری ستینگ کنه و این چیزا از حافظه شون بپره.نمی خوام پا توی کفش جامعه شناسا و رروانشناسا بکنم ولی به نظرم اگه مردم به فکر خودشون نباشن تو آینده ی نزدیک خیلی ها به مرض های روانی مختلف گرفتار می شن.مثلا امروز سوار یه تاکسی شدم، راننده زیر لب یه چیزایی می گفت و بعدش می خندید، نمی دونم شاید واسه خودش جوک تعریف می کرد، بعد یه دفعه به چشام خیره می شد و ابروهاشو بالا پایین می انداخت و دوباره به کارش ادامه می داد.تو یه تیکه اونقدر خندید که نزدیک بود بزنه به بلوار.البته منظورم این نیس که برای جلوگیری از افردگی واسه خودتون جوک تعریف کنین،بلکه می گم مواظب باشین این شکلی نشین.
به نظرم چیزی که تو این شرایط خیلی می چسبه موسیقیه،اونم به شرطی که غمگین نباشه،ما به اندازه ی کافی بدبختی و گرفتاری داریم،دیگه لازم نیس روزی دیویست بار داریوش یادمون بندازه که چقدر بیچاره ایم.بسه بابا ما یه کم شادی می خوایم.خدا رو شکر که تو این مملکت هیچیم کپی رایت نداره،می تونی تمام آثار استاد شجریانو از این آقا اسماعیل خودمون ،با پنج شیش تومن بخری.بنده شخصا تمام آثار تولید شده در مارکت اروپا و آمریکا رو،روی یه سی دی رایت کردم و در تعداد کثیر در اختیار جمع کثیری از آشنایان قرار دادم تا برن باهاش حال کنن.خدا mp3 رو واسه همین روزا خلق کرده دیگه.به نیابت از جامعه ی هنرمندان ایرانی و خارجی حضور اون دوستایی هم که عذاب وجدان دارن و بازم کپی رایت رو نقض می کنن هم می کنن عرض کنم تا اطلاع ثانوی شماها از هفت دولت آزادید.پس برید 24 ساعت باقیمونده رو با موسیقی پر کنید.یه مزیت دیگه هم که کشور ما داره اینه که آهنگ خواننده هنوز تو مارکت نیومده اینجا بچه ها باهاش هد میزنن.خلاصه گور بابای سیاست،برید یه کم هد بزنید ولی حواستون باشه تاجایی پیش برید که تبدیل به حرکات موزون نشه.

Saturday, September 5, 2009

برای هوگوی عزیزم


سلام هوگو ی تپل مپلی عزیزم
بازم دست روزگار و چیزهای دیگه کاری کرد که تو به کشور ما بیای و یه بار دیگه اون خوشگلو بغل کنی. مثه این که دلارهای ما بهت ساخته رفیق. نسبت به سفر قبلی چند سایز رفتی بالا.دیگه شکمت از خلال دگمه های کتت هم می زنه بیرون.می دونی تو باید یه کم رژیم بگیری،همشو که نباید خودت بخوری.اون ته مه هاشو بده ملت بیچارت.نگران نباش چاههای ما حالا حالاها نفت دارن.به همه می رسه.تازه اگه پایه باشی امسال می ریم سازمان ملل یه کم شلوغش می کنیم نفت گرون می شه و اونوقت سهمت بیشترم می شه.
گفتم ملت یادم اومد، امروز که تو نبودی،تو کاراکاس مردم ریخته بودن بیرون و هرچی بد و بیراه بود نثارت کردن. رفیق تو کشورت که هیشکی دوست نداره.ولی خودشو ناراحت نکن اونا همه یه مشت خس و خاشاکن،عوضش ما کشته مردتیم،می خوایم دنیات نباشه.لازم باشه کله همشون رو می چسپونیم به سقف.البته اگه سقف داشته باشی،اگه هم نبود می زنیم زمین هوا بره ندونی که تا کجا بره...
شنیدم کشورتو به یک توالت فرنگی بزرگ تبدیل کردی،یه سیفون خوشگلم گذاشتی واسش تا هر وقت دلت خواست بعضی ها رو بفرستی پایین.راستش از ابتکارت خوشم اومد،توالتو نمی گم چون کار تازه یی نکردی و خیلی جاها قبل تو این کار رو کرده بودن،سیفونو می گم چون خیلی راحت می تونی با کشیدن یه بند یا بسته به مدل یه زنجیر ،توالتو ریفرش کنی و آماده باشی تا دوباره کاربزرگی انجام بدی.ولی تو یه چیز دیگه هم لازم داری یه خوشبو کننده که ای اگه زمانی گورتو گم کردیو توالتو دادی دست یکی دیگه فورا تابلو نشه چه کار بزرگی کردی .(1)
می گم بانک مشترکمون چطوره،گفته باشم قرار بود ما 99 میلیارد بریزیم،یه میلیاردم بهتون وام بلا عوض بدیم ،بعد باهم پنجاه پنجاه شریک شیم،ببین ما حواسمون هست، حساب حسابه کاکا برادر،حتی یه درصدم پایین نمیایم،نگی این مدت سرشون شلوغ بوده یادشون رفته،خلاصه گوشی دستت باشه ما از هر چی بگذریم از عدالت اقتصادیمون نمی گذریم.
راستی یه مدتیه رفراندوم نمی کنی ،این خبرا خیلی تکراری شدن دیگه، جون مادرت برگشتنی یه کاری بکن حوصلمون سر رفت.تازه این رسم رفاقت هم نیست همه ی خبرا نباید که درباره ی ما باشه.ما صنعت تراختور تو حسابی راه انداختیم،به دخترت صمند دادیم ولی نگرفت و تازه به رومون نیاوردیم، اینجا تو مملکت خودمون همه دارن می میرن از گشنگی ولی تو اون توالت تو کلی سرمایه ریختیم، چه کنیم دیگه، ما به طور ژنتیکی سینه سوخته ی رفیقیم.توام یه کم مرام داشته باش. راستی یه وقت سیفونو نکشی سرمایه هامون بپره آ.
هرچی فکر می کنم اونقدر ارزش نداری تا بیشتر از شیش پاراگراف واست بنویسم،همینم از سرت زیادیه، دیگه حوصلتو ندارم رفیق، بهتره برم بخوابم. فقط از خیابون که رد می شی مواظب خودت باش،یه وقت بلایی سرت بیاد ما بی رفیق می شیم و اونوقت کسی رو نداریم بغلش کنیم.
1: این تیکشو بهش حال دادم راستش ابتکار سیفونش هم قدیمی شده.

اعترافات تلویزیونی یک سیم کارت اعتباری

من سیم کارت اعتباری ایرانسل ،فرزند ام.تی.ان ،شش ماه و دو روز و چهل و پنج دقیقه سن دارم. اعتراف می کنم که منشاء همه ی بلایای ناگوار طبیعی و مصنوعی من بوده و هستم.در طول تاریخ اکثر قریب به اتفاق کارهای نامشروع توسط جد و آباد بنده سازماندهی شده است و کلا ما ارتباط آسان کن نماها به درد لای جرز هم نمی خوریم.تا یادم نرفته از وزیرپست و تلگراف و تلفن و راه و ترابری و کشاورزی و فرهنگ خواهش می کنم من را به لای جرز (ترجیحا دیوار وزارت خانه) منتقل نمایند، از بلا گشتن پشیمان گشته ایم مرحمت فرموده ما را فس کنید.اصلا این قرتی بازی ها یعنی چه،آدم کار واجب داشته باشه خودش پا می شه میره،موبایل دیگه چه کوفتیه؟
البته بنده مرتکب اسمی جرمهای فوق بوده ام که مجرم اصلی مالک بنده است، یک فرد علاف پیامک باز که ضمن سوء استفاده از سادگی و سهل الوصول بودن اینجانب ،همواره از طریق پیامک به تخریب و تخشیش مخملی اذهان عمومی پرداخته است .ایشان حساسیت عجیبی به روزهای مساله داری چون دوم تیر و 18 خرداد داشته و از بنده برای مقاصد شوم خود استفاده کرده است . خیلی از اوقات که پیامک هاارسال نمی شد یا در طی مدتی که شبکه موقتا (مثلا به مدت 20 روز) به دلیل نقایص طبیعی هچل هفت گشته بود به فامیل های نزدیک بنده و آسمان و زمین و هر انچه در آن است اعتراض مدنی می نمود .در این اواخر کارش به جایی رسیده بود به حمام رفتن و نرفتن یک خوشگل هم کار داشت.نامبرده در طول روز به تماشای کانال های بیگانه می پرداخت و از آنها خط می گرفت.در یک مورد فردی به نام منصور یک پیام رمزی با عنوان دیوونه شو دیوونه را به طور پی در پی برای ایشان قرائت نمود و نه یکبار نه دوبار بلکه صد بار آنرا تکرار کرد تا خوب حفظش شود و به بقیه انتقال دهد.وی همچنین با یک نهاد خارجی با اسم مستعار شبخیز رابطه داشت و از ایشان هم خط می گرفت.کلا خطگیرش ملث بود و از یک الف بچه هم خط می گرفت.
راستش را بخواهید مثل خیلی از افراد ، اشیاء و نباتات، از موجودیت خود مثل بوشوک پشیمانم. بنده قبلا اینطوری فکر نمی کردم تا این که به طور اتفاقی از بالای یک درخت چیزی شبیه به سیب و میله به سرم (!)برخورد نمود و من به خود آمدم. طی حیات کوتاهم آنقدر به علت های 18 خرداد(!) و 22 تیر! و مانند آنها قطع و وصل گشته ام که دیگر نایی برای آنتن دادن ندارم،آخه اینه رسمش،... شیشه ایستک؟نوشابه خانواده؟... جیییق خششش بییییق فییییق ااااااخ ...
- دیالوگم یادم رفت،کجا بودیم؟
- اونجا که از وضعیت خودت کمال رضایت داری و ...
- راستی من کیم؟
- سیم کارت اعتباری ایرانسل،دیالگتو بنال!
بله بله، از وضعیت خویش کمال رضایت خاطر را دارم دستشان درد نکند ،اینجا خیلی خوب به ما می رسند.من و بازجوم مثه یه جفت مرغ عشقیم.مثه دوتا کفتر عاشق.دو شیشه ایستک توت فرنگی.دو دو ،دو مسافر غریب شبای بارونی،مثه غریب آشنا دوست دارم بیا و به قول شاعر:صدایم کن بازجو ،صدای تو خوب است.
حضار :استفراق...
در پایان توصیه می کنم برای جلوگیری از مشکلات بیشتر باید صاحب من را بیاورند تا در حضور این مردم روزی 48 بار، یعنی هر نیم ساعت به نیم ساعت، اعتراف کند و تازه تکرارش را هم تا دو سال در برنامه خانواده پخش نمایند، تا بفهمد یک من ماست چقدر کره دارد ولی خداوکیلی وسطش تبلیغات پخش نکنید.
والسلام علیکم والسلامتی میاره
- کات
- خوب بود آقاهه؟
- آره بچه بد نبود.
- آخه یه وقت از چیزی کم نزاشته باشم.
- نه کافیه،برو سرجات بشین،به دوربین نیگا نکن ،سرتو بنداز زمین گلای موزاییکو بشمر مثه کسی که مثه چی پشیمونه ،دندون قوروچه نرو، دستتم تو دماغت نکن،بعدی...